چند ساله که دیگه شعری ندارم
چند ساله که دیگه شعری ندارم
چی شده . . . ! نمی دونم !
آینه شاید که افتاده
یاشاید که غباری روی اون
توی این شلوغیا
قلمم گم شده شاید
شایدم شکسته باشه نوک اون
هرچی هست ...
حرف دلم رو نمیتونم بزنم
نمیتونم بنویسم
نمیتونم که بگم
نمیدونم چی شده
ورقای پاره ی دفتر شعر من کجان
دیگه اصلا حتی من وقت ندارم
حتی واسه خودم
حتی واسه نگاهی به یه بیت
یا یه مصرع از غزل
دلم امشب خیلی تنگ و ابریه
واسه اون شبهای خلوت و قلم
واسه اون نیمه شبا
واسه احساس دلم
واسه اون شبها که همراهِ خودم
هیچ همراهی نبود
واسه اون شبهایی که بی رایانه
بدونِ هیچ ارتباط ورسانه
ساده اما گرمِ گرم
مینشستم بادلم تو خلوتِ تنهاای یام
یه ورق بودومنویه دفتر شعر قشنگ
که میونش پر بود از شهرفرنگ
شعر های رنگ ووارنگ
مثل این که دوباره
داره بارون می باره
بارون قافیه وبارونهای آخر سال
اگه دارم بد میگم
مال این دله
که انگار چند ساله توزندونه
مال اینه که دلم پرشده دیگه . . . پٌر پٌر
دوست دا رم امشبو تاخود صبح
همه ی دفترمو سیا کنم
بنویسم وبگم . . .
باز دوباره . . . همشو خط بکشم
بنویسم دوباره خط بکشم
بنویسم . . . بنویسم
دوباره خط بزنم
اونقده تا که دلم خالی بشه
تا که خواب بیاد دوباره به چشام
تا دوباره دلم آروم بگیره
قلمم جون بگیره . . .
نمی دونم شایدم ...
من نباشم که میگم
مثل اون وقتا که میگفت یه کسی
تموم شعرامو در گوشی بهم
حالا فرقی نداره
غزل وقصیده یا سپید و نو
امشبو میخوام بیام بیرون باغ قاعده
حالا هرچی که شداون آخرکار ... نمیترسم
هرچی میخواد در بیاد!
حالا احساس میکنم
که شده خالی دلم
صدای بارونم انگار قطع شده
مثل اینکه ابرا هم
دلشون خالی شده
هم هوای توی دل
هم هوای توی ایون و حیات
تازه ی تازه و مهتابی شده
کامران یوسف شهروی