سفارش تبلیغ
صبا ویژن

( کامران یوسف شهروی ) کتاب ها سرسحر - پگاه بیداری

صفحه خانگی پارسی یار درباره

بیا بار دگر یک یا علی گو

بیا بار دگر یک یا علی گو

 

علی نور است و ولله نور ایمان

دل و جان است مولا شیر یزدان

 

علی یعنی شجاعت ، حین خندق

که حق با اوست وباشد خود او حق

 

علی یعنی همان موءمن که اولاست

زبهر اهل حق پیوسته مولاست

 

علی یعنی فدایی جای احمد

میان بستر خواب محمد (ص)

 

علی یعنی فتا اندر حمایت

به تنهایی چو لشکرگردِ رحمت

 

علی یعنی کمال آفرینش

علی یعنی عبادت ، کار ، کوشش

 

علی یعنی پدر از بهر امت

علی سر سلسلِ پاکِ امامت

 

علی یعنی صبوری حین خندق

تحمل ، صبردر غصب خلافت

 

علی یعنی شجاعت زهد تقوی

همو تنهاترین هم کف زهراء

 

علی یعنی ترازوی عدالت

علی ساقی کوثر در قیامت

 

علی یعنی به میدان شیرمردی

فتااندر جوانی ، پیر مردی

 

علی روشن گر شمع هدایت

هم او که بسته چشمان بر خلافت

 

علی یعنی که لیلی بهر دنیا

نه چون من بهرِ او دنیا چو لیلا

 

علی یعنی جوانمردی رشادت

خدایی گشتن اندر بهرخلقت

 

علی یعنی بجز حق را ندیدن

غم خلق خدا بر جان خریدن

 

علی یعنی رضای کامل رب

به هر دم ، لحظه ودر روز و هرشب

 

تو که فخرت به هر فردو زمانه

علی گفتن بود بر هر کرانه

 

چه اندازه به مولا گوش داری؟

به نهجش الطفات و هوش داری؟

 

چه اندازه مرامت چون علی شد؟

دلت مانند او غرق ولی شد؟

 

چه کردی تا به محشر یوم دیدار

نگردی از خجالت زره و خوار؟

 

چه اندازه به فکر خلق بودی؟

به بحر حق چو مولا غرق بودی؟

 

بیا بار دگر یک یا علی گو

میان صد منی روح خدا جو

 

بیا در روز میلاد ولایت 

خدایی شو خدایی شو حقیقت

 

که شیدا گشتن این دنیا ندارد

کُشد مجنون خود ، پروا ندارد

 

تو مجنونی و لیلا نیست دنیا

که لیلا جای دیگر هست پیدا

 

غبار از چشم شو با نام مولا

که بینی لیلیت را نیک هرجا

 

بیا بار دگر یک یا علی گو

به گفتارش رهِ صدساله را جو

 

کامران یوسف شهروی

 


گویند مگو هیچ

 

 

گویندمگوهیچ !

 

گویند مگوهیچ سخن هیچ مکن کار

گر دزد همی بُرد دوای دلِ بیمار


یاگر که ببردند عصا از کف کوری

گردن بنه و هیچ مگو، هیچ مزن جار


گرصاحب شهری بخورد مال یتیمی

افشاء ننما هیچ مگو، باش تو ستار


ساکت بنشین دم مزن و غصه مخور هیچ

کن کوشش و سعیت که ببندی تو هم بار


آراسته اند روی ریاء صورت ظاهر

اما شده درباطنشان لانه ی صدمار


حافظ به کلامند یکا یک چو خوارج

از حکم الهی اثری نیست به کردار


امروز زده ریشه نهال بدِ تزویر

به به که چه گرم است چنین فکربه بازار


ای دل شدی آگه که چرا بر لبِ چاهی

 در نیمه ی شب ، شیرخدا گریه کند زار


این نیست بجزقطره ای از دردِ چو دریا

کو ساخته خونابه دلِ آن شَهِ گفتار

 

کامران یوسف شهروی

 

 


بازکن پنجره را

 

 

بازکن پنجره را

 

 

 

بازکن پنجره را

تاکه آوازخدا برسدبرگوشم

بازکن پنجره را

تاکه آوازمحبت بکند لبریزم

بازکن پنجره را

تابه فریادبلند

سردهم رازسعادتمندی

بازکن پنجره را

تابگویم به همه

عاشقی بایدکرد

تابگویم که زعشق

اوسرشته جانم

بازکن پنجره را

تابرآرم زته جان فریاد

چهل سالی است که من در خوابم

وصدایی اکنون

می کند بیدارم

 که رسول عشقی

 وتو اینک باید

برسانی آن را

برهمه ، هرکس وهرچیزخدا

برخودت  بیشتر ازهرچه که هست

چون که تو آینه ای

 

چون که از عشق سرشتم جانت

 

کامران یوسف شهروی

 

 

 


کاشکی من بابا بودم

کاشکی من بابا بودم مثل بابا

 

پدرم وقتی که من بچه بودم

روزای تعطیل هفته یه جوری

سرِ ما روگرم میکرد

یه جوری معجزه آسا خوشی رو

مهمون دلها میکرد

پدرم یه پارچه مهربونی بود

با صفا بود به خدا

بعضی روزا دستامونو میگرفت

آبه گوشتی رو که مادرپخته بودم برمی داشت

و می رفتیم همگی یه جای خوب

یه جایی که تا حالا هم وقتی که یادم میاد

کیف می کنم

پدرم ماشین نداشت

راستش اصلا وضع مالی بابا

خیلییم خوب و براه نبود مثل حالای ما

اما اون یه چیزی داشت

یه چیزی که من حالا

دوست دارم هرچی که دارم رو بدم

تااونو داشته باشم

اون برای بچه هاش حوصله داشت

اون برای بچه هاش وقت می گذاشت

با اونا بازی می کرد

وقتی که خونه میومد بعد کار

همه ی وقتشو صرف ما میکرد

اصلا انگاری بابا غصه نداشت

اصلا انگار که بابا

هیچ کس و هیچ کاری غیرما نداشت

کاشکی من بابا بودم مثل بابا

 

 

کامران یوسف شهروی


آه پیری

 

آه پیری

 

پیری آهی سر بداد ازفوت ایام جوانی

دادی از پیری و صدها شکوه از این دلگرانی


یادآن روزی که بودش قوت شیری به بیشه

گرچه پیری شد به آنی همچوسنگی بهرشیشه


شیشه ی عمر جوانی در دمی بشکسته بینی

تیرپیری آیدش ناگه به سرعت از کمینی


این سخن بشنید وگفتا آن جوان نکته پرور

عاقبت بایدکه جویم راز حسرت رادر آخر


از چه رو اینگونه حسرت می خورد این پیردانا

ازچه باید ناله گشتن ، حکمتش بنما خدایا


برره پیر آمدش گفتا زچه اینگونه نالی

مرندانی گردد این انبان به روزی پوچ و خالی


مرنگویی این جوانی شیشه و پیری چو سنگی

کی توان با شاخک موری کُشی یک پیلِ جنگی


گفتش آن مرد کهن نالم چرا اینگونه خفته

سرسری بگذشته ام ازاین همه سِرِنهفته


هر که در اوج جوانی ره به بیراهی براند

عاقبت در فصل پیری نوحه هی جز این نخواند


گرنمی خواهی چو من آخربخوانی شعرحسرت

قدرِ خود ، قدرجوانی را بدان از روی فکرت

 

 

کامران یوسف شهروی

 


کاش می شد

کاش می شد

     

 

کاش می شد که، یه روزی تموم بشه 

آخرین مصرع شعرآخرم

کاش می شد که یه روزی به سر بیاد

آخرین لحظه ی روزآخرم

کاش می شد جا بزارم منم یه روز

توشه ای پُرازغزل برای تو

کاش می شد تموم بشه یه روزیم

شعر کاش از توی باغ خاطرم

کاش می شد برات بگم چقد عزیزی واسه من

کاش می شد میفهمیدی شعر منو

کاش می شد میفهمیدی احساسمو

کاش یه روز میفهمیدی چرا همیشه حرفامو

روی کاغذ میارم

کاش می شد بی پرده و رودرباسی

مصرع آخر شعرمم میومد رو ورق

که تورو هروقت می بینم خودمو گم میکنم

همه چیزو با تو پیدا میکنم

خودمو گم میکنم

تو رو پیدا می کنم

 

کامران یوسف شهروی

 


می برد دلتنگی صدقافله

می برد دل تنگیِ صد قافله


شکر نعمت های بی پایان تو

کی توانم کرد  ای بی منتها

فارغ از هر نعمتی میگردمی

صد دگربینم چو هاله گرد  من

وارد دشتی پر از الطاف تو

وارد یک سینه لبریزِ صفا

یک نیستان پرزاسرار خدا

درتفکر غرق میگردم دمـی

خواب می آید دگر

نرم نرمک ، پر تـوان

تابردباخود دوباره نرگسی

تابرد سودای نی رادورتــر 

تابرد جایی که بوی خوب تو

مست گرداند ومیثاقی دگر        

باز هم عهدی دگر

یاکه تجدید همان عهدِ کهن

بازهم می بیندش

جام صحبای الست

جام صحبای تو را

باز در روئیای شیرینی دگـــر

میشود یک بار دیگر مستِ مست

میکند بار دگر دُردی کِشـی

میشود لبریز جانی خسته باز

می برد دل تنگیِ صد قافله

باز می سازد  بنایی خسته را

دل، دوباره میشود

لحظه ای دیگردوباره نرگسی

بازمیگردد دوباره ازسفر

باهزاران توشه از آرامها

پرزآرام وفراتر ازامید

تازنوآغاز گردد زندگی

تازنوآغاز گردد بندگی

 

 

 

کامران یوسف شهروی

 

 


خلق نیکو

خُلقِ نیکو

 

 

حافظ و سعدی وشیخ عطار

جامی و مولوی به صد گفتار

 

صدهزاران غزل یا قصیده

مثنوی و ترانه به اشعار

 

از برای ادای این نکته

هریکی گفته قصه ها بسیار

 

پندو اندرز و صدها نصیحت

چاره ها صد برای این یک کار

 

وان یکی آن بود کو خداوند

خوانده بر سینه ای پر زاسرار

 

منتخب گشتی از بهر اخلاق

اسوه ی احسن و نفس بیدار

 

پس تمام سخن همین باشد

سیرت نیک و خوبی به کردار

 

بار الاها نصیب ما گردان

خُلقِ خوش و آنچه خواهی به رفتار

 

 

کامران یوسف شهروی


من همانم ؟

من همانم . . . ؟

 

خدایا وسوسه افتاده بر جانم

نمی دانم چه سان گشتم

نمی دانم که هستم من ؟

نمی دانم هنوزم من همانم ؟

یا که آن دیگر نمی باشم

 

همانی که دگر بودم

خودم بودم

خودی که پیروخودهم نبودم من

خودی که خودنمی دیدم

هم او می دیدم وتنها . . .

هم اورامی پرستیدم

 

جهان راچون گذرگاهی

زمان را حسرت و آهی

تمام لحظه ها را می شماریدم

که کی گردد دوباره روز وصل او

که کی آید به سر این آزمون آخر

 

نه دل را درگرو میدادم و

نی جان ِ شیرینم

خدایامن همانم . . . ؟

نه . . . نمی دانم

 

 

تمام لحظه هایم را

امیدم را

نگاهم را

به امیدو محبت

خوبی و گفتار نیک وبا صداقت

به محکم کردن عهدی که با تو بسته بودم من

که روزی شایدازروی گذشت ومهربانی

نی که از روی عدالت

 

 

چون منی را هم کنی الفت

دهی جایم میان آن همه خوبان

عزیزان

 

بس برای اینکه شاید من نباشم جزء آنانی

که فریادم رسد یکباره

از اعماق جانم

درمیان آنهمه اندو و غم . . .

یا رب . . .

ندارم من دگر تاب فراغت را

بده مأوا مرا هم در کنارت

 

نمی دانم هنوزم من همانم ؟

یا که آن دیگر نمی باشم

خدایا وسوسه افتاده برجانم

گهی اینجا . . . گهی آنجا

گهی این و گهی آن

 

میکشد دنیا مرا   بر خود

بسویش میکند مهمان

میان گوش من نجوا دهد هر دم

بیا چون او

بیا چون این

 

بیا چون دیگران بنشین

تو هم زین خوان گسترده

بخور حلوای پرورده

میان خود و من بردار این پرده

چه آسان شد گنه کاری

چه شیرین این تبه کاری

چه زیبا در خیال ما

تمام زشتی دنیا

 

خدایا من همانم ؟

نه دگر . . . حتی نمی دانم

دوباره گر نگیری باز تو دستم

زیادم میرود آخر ...

چه هستم من . . . که بودم

 

از چه اینجا آمدم زَوَل

صدای زجه ام بشنو

خدایا این منم

باز آمدم . . . بازم

 

 

کامران یوسف شهروی

 

 


چند ساله که دیگه شعری ندارم

            چند ساله   که دیگه شعری ندارم                                  

 

 

چند ساله   که دیگه شعری ندارم

چی شده . . . !        نمی دونم !

آینه شاید که افتاده

یاشاید که غباری روی اون

توی این شلوغیا

قلمم گم شده شاید        

شایدم شکسته باشه نوک اون

 

 

هرچی هست ...

حرف دلم رو نمیتونم بزنم

نمیتونم بنویسم

نمیتونم که بگم

نمیدونم چی شده

 

ورقای پاره ی دفتر شعر من کجان

دیگه اصلا حتی من وقت ندارم

حتی واسه خودم

حتی واسه نگاهی به یه بیت

یا یه مصرع از غزل

                                                              

دلم امشب خیلی تنگ و ابریه 

واسه اون شبهای خلوت و قلم

واسه اون نیمه شبا

واسه احساس دلم

واسه اون شبها که همراهِ خودم

هیچ همراهی نبود

 

 

واسه اون شبهایی که بی رایانه

بدونِ هیچ ارتباط ورسانه

ساده اما گرمِ گرم

مینشستم بادلم تو خلوتِ تنهاای یام

یه ورق بودومنویه دفتر شعر قشنگ

که میونش پر بود از شهرفرنگ

شعر های رنگ ووارنگ

  مثل این که دوباره

داره بارون می باره

 بارون قافیه وبارونهای آخر سال

 

 

 

اگه دارم بد میگم

مال این   دله

که انگار چند ساله توزندونه

مال اینه که دلم پرشده دیگه . . .    پٌر پٌر

 

 

   دوست دا رم امشبو تاخود صبح

همه ی دفترمو سیا کنم

 بنویسم وبگم . . .                                                         

باز دوباره . . . همشو خط بکشم

بنویسم دوباره خط بکشم

 

بنویسم . . . بنویسم

دوباره خط بزنم

اونقده تا که دلم خالی بشه

تا که خواب بیاد دوباره به چشام

تا دوباره دلم آروم بگیره

 

 قلمم جون بگیره . . .

نمی دونم شایدم      ...

من نباشم که میگم

مثل اون وقتا که میگفت یه کسی

تموم شعرامو     در گوشی بهم

                                                                  

حالا فرقی نداره

غزل وقصیده یا سپید و نو

امشبو میخوام بیام بیرون باغ قاعده

حالا هرچی که شداون آخرکار ... نمیترسم

هرچی میخواد در بیاد!

 

حالا احساس میکنم

که شده خالی دلم

 صدای بارونم انگار قطع شده

مثل اینکه ابرا هم

دلشون خالی شده

 

 

هم هوای توی دل

 هم هوای توی ایون و حیات

تازه ی تازه و مهتابی شده

 

کامران یوسف شهروی