گزافه گو
چرا هر تازه ای ، خامی ، هوارش کَر کند ، جان را
چـرا هـر طفـلِ نـوزادی ، زنـد فریـادِ بیمعنـا
بدان هر داد و فریـادی ، نـه از رویِ پُـری باشـد
سخن هایِ گزافـه گو ، بـی شک ، از کَـری باشـد
صدای زَنجِــره گاهی ، بلایِ جــانِ او گــردد
زبان به در خموشـی، تا که دائم ، گفت وگـو گردد
صـدای گریــه طفـلان بیـازارد همــه جـان را
مشـو چـون زلّه، کو در شب زند اصوات بی معنـا
چو مرغانِ خوش الحانی ، نشان ده خود به هر محفل
کـه تا بهـرت شود ، هر گـوشِ مشتـاقِ نـوایِ دل
به خلوت، در سکوت، اندر صدف، دُر می شود پیدا
بـه خامـوشی پدیدآید ، زِکِـرم ، ابریشـمِ اعـلا
خوشا برآن زبانی که ، نگردد بی خودی چـرخان
که گه، بیهوده گویی می کند، فرزانه ای، ویـران
فراوان گوش ِ جان بسپار ، براهلِ سخـن ، هردَم
دوصد بشنو و یک گو، قال را بنمای زین پس ، کم