غنــچهای وا شد به دشتی سبز رنگ
پُــر زِ عطــر و بــو و اَلـوانِ قشنگ
دیــد از گُلــهایِ دیـگر بـهتر است
بیـن منظـومه ، تو گـویی ، اختر است
تـا کـه عکسِ خـود به جـوی آب دید
گفت از مـن بهـترم مَـرکَس ، شــنید
مَــرچو من گشتن ، بُـود کــارِ کسی
مـر تواند گُـــل شود ، هــر مُفلسی
آب و خـاک و گرمــیِ خورشــید ها
کــیتــواند غنچه سازد ، سنـگ را
دیگِ جوشان ،کی نشان است ، از غذا
بلــکه خُم باشد ، پراز ، انگـــورها
ما چُنینـیم ،چونکه ماییم ، اینـچنین
غنـچه ای چـون ما نبیـنی ، بر زمین
گــر نبــود آب و زمیــن و آفـتاب
باز هم مـا می شدیـم ، چون ماهتاب
پُـر زِ خودبینی شد آن ، غنچه زیاد
چشم کور و گوش کر، گردیـده داد
گوشـها دو ، و زبــان یک ، در دهان
بهـرِ زینـت کـی شـده ، بر جانِمان
از چــه یکسر گـه زبان بازی کنیم
گـوش را بسته به هــر رازی کنیم
بـی تفـکر نَقـل و حـرف و گفتگو
گــه زبـان ریـزد ، هـزاران آبـرو
باغـبان آوازِ تــازه گل ، چو دید
از نهـان بشکست و فریادی ،کِشید
یادش آمد ، سـال هـایِ عُمرِ خود
کوشـشِ روز و شبی که ، صرف شد
یادش آمـد ، شـب به سرمایِ شِـتا
نایــلون در دسـت ، سویِ غنچه ها
آفتش می کُشت و کودش ، داده بود
آبیـــاری و حـراسـت ، می نمـود
بهرِ گُل شب ها چه بی خوابی کِشید
روزهـا ، گــرمایِ بسـیاری ، بدید
با چـه ذوقـی آفت از جانش ، زدود
کارها می کرد ، و ، او در خواب بود
باغـبان جـان داد ، از داغِ سـخن
از زبانِ سُـرخِ همـچون ، اَهــرمن
چنــد روزی رفــت ، از اَیامِ گُــل
عطر و رنگش رفت و او ، گردیده شُل
برگـها لَرزان و رَنگَـش ، تـیره شد
باغبـانَش ، یاد شد ، در فــکرِ خود
تا کــه یادِ باغـــبان ، او می نمود
باد آهســته بگفتـش ، نیست سود
باغبـان رفـت و تـو هم ، باید روی
عمـرِ ما کوتاه و آخـر ، گُــم شوی
گَـرتشـکرهیچ ، ناید ، بَــر زبـان
بیخودی لااقل زبان را ، تُـو نــران