گویند مگو هیچ
گویندمگوهیچ !
گویند مگوهیچ سخن هیچ مکن کار
گر دزد همی بُرد دوای دلِ بیمار
یاگر که ببردند عصا از کف کوری
گردن بنه و هیچ مگو، هیچ مزن جار
گرصاحب شهری بخورد مال یتیمی
افشاء ننما هیچ مگو، باش تو ستار
ساکت بنشین دم مزن و غصه مخور هیچ
کن کوشش و سعیت که ببندی تو هم بار
آراسته اند روی ریاء صورت ظاهر
اما شده درباطنشان لانه ی صدمار
حافظ به کلامند یکا یک چو خوارج
از حکم الهی اثری نیست به کردار
امروز زده ریشه نهال بدِ تزویر
به به که چه گرم است چنین فکربه بازار
ای دل شدی آگه که چرا بر لبِ چاهی
در نیمه ی شب ، شیرخدا گریه کند زار
این نیست بجزقطره ای از دردِ چو دریا
کو ساخته خونابه دلِ آن شَهِ گفتار
کامران یوسف شهروی