فرصتی دیگر
فرصتی دیگر
چون خطا کردی و ره را اشتباه
باردیگر رفته ای در قهر چاه
گوشِ دل دادی به آواز منی
ره نهادی و به بی ره میزنی
گشته ای مسجود قدسیان ازل
گشته ای مطلع زبهر این غزل
روفروبسته زتوحتی قلم
زانکه درملکت شده نفست علم
بهرتن سلطان نمودی نفس خویش
جان ودل ازدست توگردیده ریش
کرده ای خودرا اسیرِ بندوجا
اقتدارت رانهادی درکجا؟
داده ای ابصارخود را دست شَر
دیده بسته ، لب به مُهروگوشِ کَر
بنده گشتی ، بنده ی نفسِ ستم
اختیارت را سِپُردی بر عدم
توبه وامیدورحمت را زِ یاد
هرکه بُرده ، عالمینش رفته باد
رانده کن ازخودکه راندش رب زِخود
نا امیدش کن زِ آنچه گفته شد
جُومدد از حق زِهمت کو بداد
نـقشهایش را بزن بر دستِ باد
حق دوباره فرصتی دیگر نمود
نوری از خودبر سیه قلبت نمود
شایداین خودفرصتِ آخر شود
قافلِ فرصت بسا کافر شود
قدرِ این فرصت غنیمت دان وگو
توبه کردم ،گرتوهستی چاره جو
گرچه بازاست منزلِ توبه ز ِدر
شایداین آخردمان باشد دِگَر
کامران یوسف شهروی