غنچه
غنچه
غنــچهای وا شد به دشتی سبز رنگ پُــر زِ عطــر و بــو و اَلـوانِ قشنگ دیــد از گُلــهایِ دیـگر بـهتر است بیـن منظـومه ، تو گـویی ، اختر است تـا کـه عکسِ خـود به جـوی آب دید گفت از مـن بهـترم مَـرکَس ، شــنید مَــرچو من گشتن ، بُـود کــارِ کسی مـر تواند گُـــل شود ، هــر مُفلسی آب و خـاک و گرمــیِ خورشــید ها کــیتــواند غنچه سازد ، سنـگ را دیگِ جوشان ،کی نشان است ، از غذا بلــکه خُم باشد ، پراز ، انگـــورها ما چُنینـیم ،چونکه ماییم ، اینـچنین غنـچه ای چـون ما نبیـنی ، بر زمین گــر نبــود آب و زمیــن و آفـتاب باز هم مـا می شدیـم ، چون ماهتاب پُـر زِ خودبینی شد آن ، غنچه زیاد چشم کور و گوش کر، گردیـده داد گوشـها دو ، و زبــان یک ، در دهان بهـرِ زینـت کـی شـده ، بر جانِمان از چــه یکسر گـه زبان بازی کنیم گـوش را بسته به هــر رازی کنیم بـی تفـکر نَقـل و حـرف و گفتگو گــه زبـان ریـزد ، هـزاران آبـرو باغـبان آوازِ تــازه گل ، چو دید از نهـان بشکست و فریادی ،کِشید یادش آمد ، سـال هـایِ عُمرِ خود کوشـشِ روز و شبی که ، صرف شد یادش آمـد ، شـب به سرمایِ شِـتا نایــلون در دسـت ، سویِ غنچه ها آفتش می کُشت و کودش ، داده بود آبیـــاری و حـراسـت ، می نمـود بهرِ گُل شب ها چه بی خوابی کِشید روزهـا ، گــرمایِ بسـیاری ، بدید با چـه ذوقـی آفت از جانش ، زدود کارها می کرد ، و ، او در خواب بود باغـبان جـان داد ، از داغِ سـخن از زبانِ سُـرخِ همـچون ، اَهــرمن چنــد روزی رفــت ، از اَیامِ گُــل عطر و رنگش رفت و او ، گردیده شُل برگـها لَرزان و رَنگَـش ، تـیره شد باغبـانَش ، یاد شد ، در فــکرِ خود تا کــه یادِ باغـــبان ، او می نمود باد آهســته بگفتـش ، نیست سود باغبـان رفـت و تـو هم ، باید روی عمـرِ ما کوتاه و آخـر ، گُــم شوی گَـرتشـکرهیچ ، ناید ، بَــر زبـان بیخودی لااقل زبان را ، تُـو نــران