مادر
مادر
مادر ای چشمه ی سر شار محبت مادر
مادر ای گوهر کم یاب طبیعت مادر
مادر ای زنده همیشه تو به قلبم مادر
مادر ای نور خدایی به فدایت مادر
کامران یوسف شهروی
روز مادر گرامی
مادر
مادر ای چشمه ی سر شار محبت مادر
مادر ای گوهر کم یاب طبیعت مادر
مادر ای زنده همیشه تو به قلبم مادر
مادر ای نور خدایی به فدایت مادر
کامران یوسف شهروی
روز مادر گرامی
یک دم کون فیکون
دریک دم کون فیکون انا علیه راجعون
زانکه تو از ِلله شدی زول به این دشت جنون
از گل برستی در ازل در گل شوی با یک نظر
لیـلا در آخر منتظر تا چون تو آیی ذلفنون
در دم حجابت بر کنی هرجا که باشی در دمی
آنجا نباشد اختیار آنجا ندارد چند و چون
دل برکن آدم از عدم دل برز ساقی دم به دم
تاکه زمستی خود شوی مستقبل دریای خون
گر دل به دنیا داده ای یا دل از او بگرفته ای
هر آنچه سودا کرده ای آندم شود خار و زبون
حتی سلیمان هم شوی آن دم نداری رخصتی
تا که نشینی لحظه ای تا که نگردی سر نگون
آید ندایی از ملک هر دم ز هر سوی فلک
هر زنده باید تا چشد شهد گذر از دار دون
کامران یوسف شهروی
جز تو که پرده افکند
جز تو که پرده افکند بر گنه چوساز ما
جز تو که می دهد ندا توبه شکسته ام بیا
جز تو قلم که که میکشد بر گنهان روز وشب
جز تو که میکند عطا بخشش بی کرانه را
فوج گنه فزون بسی گشته ثواب ره خسی
هم چو خری به گِل همی رفته زنای ما نوا
گر تو مرا به من کنی قاضی خویش تن کنی
بر تو قسم به تش زنم ، جان ودل وسرودوپا
جان به فدای مهر توبخشش جان فزای تو
بسته به رویم هر دری جز در رحمت ورجا
گرچه نمانده توشه ای زانچه عطا نمو دیم
توبه کنم اگر دهی رخصت توبه را عطا
کامران یوسف شهروی
فرصتی دیگر
چون خطا کردی و ره را اشتباه
باردیگر رفته ای در قهر چاه
گوشِ دل دادی به آواز منی
ره نهادی و به بی ره میزنی
گشته ای مسجود قدسیان ازل
گشته ای مطلع زبهر این غزل
روفروبسته زتوحتی قلم
زانکه درملکت شده نفست علم
بهرتن سلطان نمودی نفس خویش
جان ودل ازدست توگردیده ریش
کرده ای خودرا اسیرِ بندوجا
اقتدارت رانهادی درکجا؟
داده ای ابصارخود را دست شَر
دیده بسته ، لب به مُهروگوشِ کَر
بنده گشتی ، بنده ی نفسِ ستم
اختیارت را سِپُردی بر عدم
توبه وامیدورحمت را زِ یاد
هرکه بُرده ، عالمینش رفته باد
رانده کن ازخودکه راندش رب زِخود
نا امیدش کن زِ آنچه گفته شد
جُومدد از حق زِهمت کو بداد
نـقشهایش را بزن بر دستِ باد
حق دوباره فرصتی دیگر نمود
نوری از خودبر سیه قلبت نمود
شایداین خودفرصتِ آخر شود
قافلِ فرصت بسا کافر شود
قدرِ این فرصت غنیمت دان وگو
توبه کردم ،گرتوهستی چاره جو
گرچه بازاست منزلِ توبه ز ِدر
شایداین آخردمان باشد دِگَر
کامران یوسف شهروی
تکلیف زیاده ننهد دوش کسی
الا به توان وتاب هرمرد عمل
کامران یوسف شهروی
مگر آنکه ایمان سپر باشد ش
سپر راهزاران عمل شاهد ش
سفارش به صبر وتامل کند
سفارش به حق وتعقل کند
صراطی که در هر شب و روزگار
به ده باره خواهی ز پروردگار
کامران یوسف شهروی
خودکشی
عاشق و شیدا نما خود را چنان
تا نبینی خود میان این وآن
چون نمودی خودکشی خود زنده ای
زین کمال مطلق و پاینده ای
کامران یوسف شهروی
بنام خدا
باده نوش جام صحبای الســـــتیم این زمان
کامران یوسف شهروی
وای زصد دیده ی تر
گوش شدم همچو سپر
بسته لب و چشم به در
بغض بدل کرده سفر
وای زصد دیده ی تر
گشته چراغ دل من
خسته وخاموش به تن
نیست دگرسرووسمن
وای زصد دیده ی تر
واژه ی لبخندچه شد
لطفِ منی چند چه شد
گفته ی پرپندچه شد
وای زصد دیده ی تر
آنچه بناکرد پدر
گشت کنون فتنه وشر
رفت دگرعشق چوزر
وای زصد دیده ی تر
آنکه بنا کرد بنا
رفت وشد از خلق جدا
ماند بنا و دل ما
وای زصد دیده ی تر
عهد و وفا هست بگو
جودوعطا هست بگو
مرد خدا هست بگو
وای زصد دیده ی تر
کی دگرآیم به برت
زهر تو همچون شکرت
دل شده مشتاق درت
وای زصد دیده ی تر
(بیاد پدر عزیز مرحوم حاج آقا ابوترابی)
کامران یوسف شهروی
زیبا سخن
آن یکی گوید فلان خصلت نکوست
دیگری گوید فلان بهتر زاوســت
هریکــی نقشی به دیواری زند
یا که با خط خوشی جایی نهد
روی دیوار و ورق یا در زبان
کی بود زیبا فقط اندر بیان
ای بسی کوران که زیبــا دیده اند
با دو چشم دل گوهر ها چیده اند
نی چو من تنها به لفظ وگفتگو
ازبرای نقل هریک مو به مو
لیک اند کار و اندر روزگار
هیچ ناید زره ای زانها به کار
وقت گفتار و سخن کرسی زمـا
وقت کردار و عـمل زانها جدا
آن سخن زیبا بود کو در عمل
باشد و تنها نباشد در جـدل
کامران یوسف شهروی