سفارش تبلیغ
صبا ویژن

( کامران یوسف شهروی ) کتاب ها سرسحر - پگاه بیداری

صفحه خانگی پارسی یار درباره

هوا نامرئی است

هوا نامرئی است

 

مادرم رودخانه بود

 زلال و گوارا

مادرم خورشید بود

روشن و لذت بخش

 مادرم زمین بود

سبز و دوست داشتنی

 مادرم را حس می کنم

 همیشه و همه جا

دست یافتنی

 مادرم در بهشت  قدم میزند

اما پدرم  . . . ؟

اکسیژن را نمی توان احساس کرد

 نمی‌توان دید

اکثراً از یاد می‌رود

 فراموش می‌شود

چرا پدرم را حس نمی کنم

شایدازبسکه پدرم شبیه هواست

هوا رنگ ندارد

بو ندارد

دیده نمیشود

مگرمیتوان هوا را کشید

مگرمیتوان برایش شعر سرود

هوا نامرئی است

گرچه دلیل حیات  است

کاش می فهمیدم


غنچه

غنچه

غنــچه‌ای وا شد به دشتی سبز رنگ

 پُــر زِ عطــر و بــو و اَلـوانِ قشنگ

 دیــد از گُلــهایِ دیـگر بـهتر است

 بیـن منظـومه ، تو گـویی ، اختر است

تـا کـه عکسِ خـود به جـوی آب دید

گفت از مـن بهـترم مَـرکَس ، شــنید

 مَــرچو من گشتن ، بُـود کــارِ کسی

 مـر تواند گُـــل شود ، هــر مُفلسی

 آب و خـاک و گرمــیِ خورشــید ها

کــی‌تــواند غنچه سازد ، سنـگ را

 دیگِ جوشان ،کی نشان است ، از غذا

بلــکه خُم باشد ، پراز ، انگـــورها

 ما چُنینـیم ،چونکه ماییم ، اینـچنین

غنـچه ای چـون ما نبیـنی ، بر زمین

 گــر نبــود آب و زمیــن و آفـتاب

 باز هم مـا می شدیـم ، چون ماهتاب

پُـر زِ خودبینی شد آن ، غنچه  زیاد

چشم کور و گوش کر، گردیـده  داد

 گوشـها دو ، و زبــان یک ، در دهان

 بهـرِ زینـت کـی شـده ، بر جانِمان

 از چــه یکسر گـه زبان بازی کنیم

 گـوش را بسته به هــر رازی کنیم

 بـی تفـکر نَقـل و حـرف و گفتگو

 گــه زبـان ریـزد ، هـزاران آبـرو

  باغـبان آوازِ  تــازه گل ، چو دید

 از نهـان بشکست و فریادی ،کِشید

 یادش آمد ، سـال هـایِ عُمرِ خود

 کوشـشِ روز و شبی که ، صرف شد

 یادش آمـد ، شـب به سرمایِ شِـتا

 نایــلون در دسـت ، سویِ غنچه ها

 آفتش می کُشت و کودش ، داده بود

 آبیـــاری و حـراسـت ، می نمـود

 بهرِ گُل شب ها چه بی خوابی کِشید

 روزهـا ، گــرمایِ بسـیاری ، بدید

 با چـه ذوقـی آفت از جانش ، زدود

کارها می کرد ، و ، او در خواب بود

 باغـبان جـان داد ، از داغِ سـخن

 از زبانِ سُـرخِ همـچون ، اَهــرمن

 چنــد روزی رفــت ، از اَیامِ گُــل

 عطر و رنگش رفت و او ، گردیده شُل

 برگـها لَرزان و رَنگَـش ، تـیره شد

 باغبـانَش ، یاد شد ، در فــکرِ خود

 تا کــه یادِ باغـــبان ، او می نمود

باد آهســته بگفتـش ، نیست سود

 باغبـان رفـت و تـو هم ، باید روی

 عمـرِ ما کوتاه و آخـر ، گُــم شوی

 گَـرتشـکرهیچ ، ناید ، بَــر زبـان

 بیخودی لااقل زبان را ، تُـو نــران


رها اندیـشه کُن


نـه دل خـوش کُـن ، به لبخندِ زمـــانه

نـه غـمگـین شـو به اخمِ این فِســـانه

نـه مغــــــرورِ رفـیـقـانِ فـــراوان

نـه دلخــــور از  نبـودِ هیچ ، مــهمان

 نـه  دل خــوش دار از یـارانِ امــــروز

 نـه کوچِ  جُوجِـــگان از لانــه ، یک روز 

جهــان لبـــریزِ رفت و آمـدن  ها ست

 ســرا سـر پُــر زِ دیـروز و زِ فــرداست

 چــونان چـون مـا و بـهتر دیــده ، از ما

 کــــه مــا هیچـــِیم و ، گُـمنامانِ فردا

مــگر از آن هــمه مـــاضیِ  خُــفتِــه

 چِــه مــی‌دانیــم ، جُــز قـولی  نَپُخته 

هـــزاران عــینِ مـا بــوده است ماضی

 خــوش و غمــگین به این ، درگاهِ  بــازی

 به یک دَم ، از خـوشی سَر مســت و شادان 

زمانــی آه و نـــــاله ، سَـخت گـــریان

 جهـــان درگیـرِ تِکــرار اســت و تَـکریر

 چــه عاجـــز عقلِ ما زین رای و تَـفـسیر

 تمــامِ حــس و حــال و فــکر و منـطق 

نــدارد تـــازگی ، تکـــــرارِمشـــرق 

نَهــی گـر سَر به سویِ شَـــرق ، یک سر

 رســد بر غرب  و بـازم  شــرق ، ایـن در

 رهـــا ســازم دگر ، هــر آنــچه گفـتم

 بفـهمید آنکه فهمیده اسـت ، نطقـــــم

 تمـــــامِ آنچــه می خواهـم  بِـه دانـی

 رهـــا انــدیـشه کُــن تــا ، میــتوانی

نـه دل خـوش کُـن ، به لبخندِ زمـــانه

نـه غـمگـین شـو به اخمِ این فِســـانه


گزافه گو

چرا هر تازه‌ ای ، خامی ، هوارش کَر کند ، جان را 

چـرا هـر طفـلِ نـوزادی ، زنـد فریـادِ  بی‌معنـا 

بدان هر داد و فریـادی ، نـه از رویِ  پُـری باشـد 

سخن هایِ گزافـه گو ، بـی شک ، از کَـری باشـد

صدای  زَنجِــره  گاهی ،  بلایِ جــانِ  او گــردد

زبان به در خموشـی، تا که دائم ، گفت وگـو  گردد

صـدای گریــه طفـلان بیـازارد همــه جـان را

مشـو چـون زلّه، کو در شب زند اصوات بی معنـا

چو مرغانِ خوش الحانی ، نشان ده خود به هر محفل 

کـه تا بهـرت شود ، هر گـوشِ مشتـاقِ نـوایِ دل

به خلوت، در سکوت، اندر صدف، دُر می شود پیدا 

بـه خامـوشی پدیدآید ، زِکِـرم ، ابریشـمِ اعـلا

خوشا برآن زبانی که ، نگردد بی خودی چـرخان

که گه، بیهوده گویی می کند، فرزانه ای، ویـران

فراوان گوش ِ جان  بسپار ، براهلِ سخـن ، هردَم

دوصد بشنو و یک گو، قال را بنمای زین پس ، کم


بیوگرافی

 

اهل اهوازم من

پیشه ام ساده دلی

می سرایند مرا اشعارم

 روی چشمم همه را جای دهم

دل من منزل هر درویشی

خانه ام گرم ونمور

سفره ام ساده و بی آلایش

شرجی و شعرو دوماهی صُبور

وهزاران لبخند

خنده ای پرز رفاقت گرمی

خون من گرم وصمیمی چو تنور

 نانم از گندم این نزدیکی

این حوالی بغل رود قشنگ کارون

گربه مهمانی من قصدکنی

یه بغل خارک و مشتی خرما

قلیه میکنمت  مهمانی

روی چشمان بنهم جای تورا

اهل اهوازم من

پیشه ام ساده دلی


بیداری

بیداری

نه خوابم می رود امشب

نه مشتاقم به بیداری

عجب حالی است

این حالـم

به مثلِ خَلسِه ای جاری

چه با من کرده ای بانو

تمامم پُر زِ آرامـی

تمامِ خستگی ها رفت اَزدل

بَه عجـب کاری

تو خوابم کرده ای شاید

چه خوابی خوش

که  اَصلاً خواب نه

این عین بیــــداری


چه خوبم را در آوردی

 

چه خوبم را در آوردی

 

چه خوبم را در آوردی

چه آوردی سرِ این دل

چه آوردی؟

چه سوغاتی

چه آوایی ، چه پروازی

چه شوری داده ای ما را

چه آوازی

چه آبادی

چه جانی در وجود منِ

چه غوغایی

چه فریادی

  چه خوبم کرده ای ازنو

چه سرسبزی درونِ جانِ ما کردی

چه خوبم را در آوردی

درونِ پیله ام

بَه بَه

چه مرواریدی ازجانِ صدف

بیرون نمودی تو

به معجونِ نگاهت ، معجزه کردی

زِشاخِ خُشکِ دل

صدها شکوفه

وااااااای ، شایدهم

به افسونِ نگاهت شد ، که خوبم را در آوردی

چه خوبم را در آوردی

 


لیلیوم

لیلیوم

لمس کن باز، هوایِ ، همه  احساسِ مرا

جان بده ، خوشبو کن

نفسِ تک تکِ اشعارِ مرا

باز پرواز بده ، از قفسِ خاطره ها

بِشِکَن ، هاله یِ افکارِ سیاهِ شب را

و به جادویِ دو چَشمت ، سوگند

تو به این رفته کُما ، جان دادی

و پس از آن

چه شکفته ست ، به لب

باغِ رنگارنگی

 فقط از ، سوسن و  بَس

و چه زیبا و قشنگ

شامه ام پُر شده از عطرِ تنت

لایقی اسمِ قشنگِ لیلیوم ، لیلیِ من

تو نَه یک  گل ، که گلستانِ منی

همه احساس و همه ، جانِ منی

گرچه  رنگارنگی

تو تکی ، یک عطری

تو بِــَرنـدی

رنگِ زیبایِ بهاری ، عشقی

تو همان حسِ قشنگی ، که طلب داشت دلم

  جامِ جَم ، بودی و من

پیشِ بیگانه ، تو را می جُستم

تو خودِ من ، دلِ من ، جانِ منی

جامِ جم ، جامِ دلم

 


دیروز پرستی

 

دیروز پرستی

 

امروز نبینیم چرا ؟ مَر همه مستیم

در فکر وخیالیم مگر، مرده پرستیم

امروز سراسر همگی درپیِ دیروز

فردا که شود تازه رسد نوبت امروز

دیروز همیشه به نظر خوب و خیالی

تا مُرد کسی، به شود و مردِ مثالی

امروز همیشه ، چه سیه، درنظرِ ما

تا خاطره شد ،رفت ، شود قند ، به فردا

یک کوزه ، حقیر است به انظارِ هنرها

تا دفن شود، یک، دو، سهِ قرنی ز نظرها

  دیروز و پریروز و فلان رفته ز دنیا

چون گشت کهن، ناب شود خوب و هویدا

عمری گذراندی تو ، چنان روز و شبت را

بازم گذری سهل ازاین صبحِ فریبا

دنبالِ چه ای ؟ درپیِ دیروز و گذشته

خوش باش به امروز ،که دیروز گسسته

بگذشت گذشته ، و برفتند قدیما

حال است، فقط حال، نه دیروز، نه عقبا

حال است پرازحال وپراز شور و حقیقت

دیروز پرستی نبود رسمِ محبت

 

 

 


آفت ثمر

شددرختی درمیان بوستان

پرثمرازمیوه سرخ  رمان

غرق شدسرگرم شادی و سرور

گوکه حولش راندیده گشته کور

نی به کس کاری نه آزارش رسید

سرفرو درجیب خود دورش  ندید

بوی عطرومیوه ورنگ ولعاب

باعث آزوطمع شد در شباب

هرکه سنگی درکف آمد سوی او

تازندبرمیوه ها از زیرورو

هجمه آمدبرسرش ازهرطرف

هرکه تجهیزی نموده بر دو کف

شدسراسرناله و آه و فغان

آن درخت پرثمر در داستان

ناله زد یا رب چه کردم من مگر؟

جزکه میوه شد تنم فصل ثمر؟

سخت کوشیدم به گرما در تموز

در زمستان سخت سرکردم به سوز

تاکه بعدآن همه سختی ثمر

شدنصیبم میوه شیرین وتر

سیل  هجمه با ثمریکجا رسید

بدتراز آزوطمع آدم ندید

زان میان آمد ندایی سوی او

هرکه را محصول باشد این بجو

بیدمجنون کی شود آماج تیر

کاج را کی میزندبا سنگ سیر

گردهی میوه هجوم آید برت

سنگها آید زهرسو برسرت

میوه گردادی به سویت تیرها

میشود سیلی چوصد شمشیرها

این بود رسم جهان زشت وبد

هرکه را باشدثمرسنگش دوصد