سفارش تبلیغ
صبا ویژن

( کامران یوسف شهروی ) کتاب ها سرسحر - پگاه بیداری

صفحه خانگی پارسی یار درباره

زهرچشم

زهرچشم

 

چندروزی بود که اوضاع بدجوری به هم ریخته شده بود . فرمانده اردوگاه تازه عوض شده و به اصطلاح میخواست زهرچشم بگیره . اون روزا هوا خیلی گرم بود ، تقریبا هر صدنفر زیردویا سه پنکه ی سقفی می خوابیدن و تنها وسیله خنک کننده اونا توی گرمای شدید عراق همین بود وآبی که درحبانه ( ظرفی سفالی با شکلی تقریبا مخروطی ) برای خوردن وجود داشت .

اون شب ها طبق دستور فرمانده نیم ساعت بعد از اذان مغرب همه باید به اجبار می خوابیدن و اگه کسی هم حتی برای یک لحظه بلند می شد که از حبانه آب بخوره ، نگهبانها اسم اونو بعنوان اخلال گر می نوشتن .

شب اول بعضی از بچه ها که خیلی گرما بهشون فشار اورده بود قضیه رو جدی نگرفتن وبا بلند شدن از سرجاشون به طرف حبانه رفته ولیوانی آب ولرم رو نوش جان کردن .

فردا صبح که شد بلافاصله اون چند نفری که به اصطلاح اخلال کردن روبه بیرون اردوگاه بردن وتا عصر برنگردوندن . عصر که آمارگیری تمام شد ما رو به درون آسایشگاه ها فرستادن وطبق معمول درب ها رو قفل کردن .

 دیگه خیلی نگران شده بودیم نمی دونستیم چه کار کنیم .زیاد اتفاق افتاده بود که بچه ها رو واسه بیگاری به بیرون اردوگاه می بردن اما همیشه تا قبل از آمارگیری اونارو برمی گردوندن

همه نگران بودن و هرکی یه چیزی می گفت . تو همین حالت بودیم که صدای باز شدن درب آسایشگاه همه رو متوجه خودش کرد ، نا خداگاه همه به طرف درب رفتن وبا دیدن چهره اون چند نفر خوشحال شدیم . نگهبانها که درب آسایشگاه رو بستندو رفتن تازه ما متوجه وضع بد دوستامون شدیم .

واقعا رنگ به چهره نداشتن . بدناشون تیره رنگ و خاکی بود عطش شدید باعث شد تا خودشونو با هجوم به حبانه برسونن و تند تند آب بخورن . انگار اصلا سیر نمی شدن .

بعد از اینکه کمی حالشون جا اومد و نفسی تازه کردن ماجرا رو اینجور تعریف کردن که :

({صبح که ما رو از اردوگاه بیرون بردن چند سرباز عراقی مصلح اطراف مارو گرفتند وبا بیل هایی که به دست ما داده بودن هرنفررو مامور کندن قبر خودش کردن . بچه ها مشغول کندن زمین شدن . وقتی که عمق حفره ها به حدود نیم متر رسید به ما گفتند که لباسامونودربیاریم و هر نفر باید تا گردن توی اون حفره ها بره ونفر بعد روی بدن اولی خاک بریزه و این کار تا نفرآخر که سرباز عراقی روی اون خاک ریخت ادامه پیدا کرد . هوا خیلی گرم بود و ما چون در حال زمین کندن بودیم و حالاهم که بدن برهنه مون زیر خاک دفن شده بود و از همه بدتر استرسی که داشتیم بیشتر احساس گرما وتشنگی میکردیم . خلاصه تا عصر به دستور فرمانده آونجا موندیم . ظهر که دونگهبان برای اوردن غذای خودشون به اردوگاه رفته بودن فرصتی پیش اومد تا یکی از نگهبانها که ظاهراً دلش برای ما سوخته بودبشرط اینکه ما چیزی به کسی نگیم و با هزار ترس و لرزواحتیاط نیم لیوانی آب توی دهان هریک از ما ریخت که اگر خدا به دل اون نگهبان ننداخته بود این کاروکنه شاید ما از تشنگی . . . })

 تازه ما فهمیدیم که حکم فرمانده تنها یک تحدید نبود و واقعا یک زهر چشم حسابی بود

بعد از اون ماجرا تا چند ماه حتی وقتی آبا از آسیاب افتاد کسی جراًت نمی کرد بعد از خواب به حبانه نزدیک بشه .

 

وسلام

   تقدیم به شهدای غریب اسارت

 

کامران یوسف شهروی